-
مرد سوم
سهشنبه 3 مرداد 1391 11:40
لابد یادتان هست این دیالوگِ مشهورِ آقای اُرسن ولز، هری لایم را (مرد سوم - 1949)، بالای آن چرخوفلک کذاییِ فیلم، آنجا که میگوید: «این قدر اخم نکن رفیق. به هرحال همهچی هم اینقدرها افتضاح نیست. یکی میگفت سیسال ایتالیا که خانوادهی بورجا بهش حکومت کردند فقط درگیری بود و وحشت و خونریزی. ولی از دلش میکلآنژ و...
-
.
یکشنبه 1 مرداد 1391 03:28
میگوید سوریه کرور کرور آدم ِ افتاده بر خاک. من توی جاده، دارم با ابی می خوانم ...
-
سفر به انتهای شب...
شنبه 24 تیر 1391 01:33
اگر دوست داشتن محلی از اعراب داشته باشد، دوست داشتن بچهها نسبت به آدمهای بزرگ بیخطرتر است، همیشه لااقل این بهانه را داری که اینها شاید بعدها از خودمان شریفتر بشوند. ولی از کجا معلوم؟ کماند کسانی که بعد از گذشت بیست سال ذرهای از محبت آسان حیوانی را حفظ کرده باشند. دنیا آن چیزی نیست که گمان میکردی! همین. پس...
-
سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب
سهشنبه 20 تیر 1391 15:32
آدم ممکن است کورمالکورمال از وسط اشکال مبهم خاطرات بگذرد و لابلایش گم بشود. تعداد آدمها و اشیایی که در گذشتهی آدم دیگر حرکتی ندارند، دیوانهکننده است. زندههایی که در دخمههای زمان سرگردانند، چنان کنار مردهها خوابیدهاند که انگار یک سایهی واحد بر سر همهشان افتاده. همچنانکه پیر میشوی دیگر نمیدانی مردهها را در...
-
سر زدن به کتابخانه - سفر به انتهای شب
دوشنبه 19 تیر 1391 15:34
نگاه دقیقی به آلسید انداختم، به آن سبیل رنگ کرده، ابروهای لنگه به لنگه و پوست خشک شدهاش. خودش را سرزنش میکرد که چرا بیشتر از این نمیتواند برای برادرزادهاش پول بفرستد... آلسید پاک بینوا! چه سخت از آن مزد ناچیزش، از سود ناقابلش و تجارت قاچاقی بیاهمیتش میزد... آنهم سالهای پیدرپی در این توپوی جهنمی!...نمیدانستم...
-
شگفتیهای ذهن یک سانسورچی
جمعه 16 تیر 1391 15:06
در سینمای آمریکا، طبق قوانین سانسور، معروف به دستورالعمل هِیز (The Hays Code)، که بین سالهای ۱۹۳۰ تا ۱۹۶۸ برقرار بود، «بوسیدن» نمیبایست به صورت «افقی» انجام میشد؛ یعنی، دستکم یکی از دو طرف باید در حالت نشسته یا ایستاده میبود، نه درازکش. به علاوه، در فیلمها، زن و شوهر باید در تختهای جداگانه میخوابیدند و اگر روی...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 15 تیر 1391 01:21
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی ...
-
خواهرها
دوشنبه 12 تیر 1391 13:24
میگوید فکر میکنم خواهرم دارد تمام میشود. خواهرها نباید تمام شوند. فکر میکنم مادرها آنقدرها نیستند برایمان که خواهرها هستند...
-
خاطره ای در درونم است
شنبه 10 تیر 1391 12:44
خاطره ای در درونم است چون سنگی سپید درون چاهی سر ستیز با آن ندارم، توانش را نیز: برایم شادی است و اندوه. در چشمانم خیره شود اگر کسی آن را خواهد دید. غمگین تر از آنی خواهد شد که داستانی اندوه زا شنیده است. می دانم خدایان انسان را بدل به شیئی می کنند، بی آنکه روح را از او برگیرند. تو نیز بدل به سنگی شده ای در درون من تا...
-
گام معلق لکلک
شنبه 10 تیر 1391 01:01
بعضی فیلمها را باید طوری نگاه کنی که مثل سرم آرام آرام وارد رگهایت شوند؛ بعضیفیلمها را نباید مثل آب خورد بلکه باید مثل شراب نوشید و منتظر ماند تا کمکم سراپای وجودت را فرا گیرند. اینها را باید توی دهان ِ روح مزه مزه کرد و از حس عجیبی که صحنه هایش به تو میدهند آرام آرام لذت برد. تماشای این فیلمها مثل یک معاشقه...
-
از دفتر شعر - آدمیزاد به امید زنده است عزیز من
شنبه 10 تیر 1391 00:45
آدمیزاد… به امید زنده است عزیز من! به اینکه یک روز یکی از این همه سایه کنارت بایستد، -بالاخره- دست روی شانهات بگذارد و بگوید: «زمستانِ اندوه تمام شد صبورِ سالهای بییکی صبور» و بعد روی شانهات لبخند بروید توی چشمهایت چشم بروید توی دستهایت دست. به اینکه یک روز یکی بیاید که با تو از چمدان حرف نزند یکی که بوی رفتن...
-
It's a cold and it's a broken Hallelujah
دوشنبه 29 خرداد 1391 20:33
چشمهایم را میبندم، سرم را میگیرم به بیرون، بزرگراه خلوت است و آفتاب و سایه، پشت پلکهاست. هالهلویا ی کوهن هم هست. با صدای جف باکلی البته. همین نسخه را دوست دارم. آهنگ نفسم را آرام میکند. دستهایم را میگیرد توی دستهاش، میگوید تقلا نکن، آرام بگیر. آخرش خوب است. خوب هم نباشد تمام میشود و نمیارزد به این همه پرپر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 28 خرداد 1391 15:18
"I’m not good-looking. I used to be, but not anymore. Not like Robert Taylor. What I have got is I have character in my face. It’s taken an awful lot of late nights and drinking to put it there. When I go to work in a picture, I say, ‘Don’t take the lines out of my face. Leave them there.’" Humphrey Bogart
-
از دفتر شعر
پنجشنبه 25 خرداد 1391 16:24
در کافه ها هدر رفتم مثل قهوه ای که بر می گردد در سینماها حذف شدم مثل پلان های بد فیلم خیابان ها مرا به اداره پلیس بردند وهنوز این کابوس ادامه دارد پادشاهی دریا را شلاق می زند تا رامش کند ماهیان جیغ می کشند می ترسم یخ می زنم می میرم اما از خواب بیدار نمی شوم. رسول یونان
-
دوباره از همان خیابانها - خرداد
چهارشنبه 24 خرداد 1391 01:39
... میگوید هر چه نباشد این خرداد است که دارد میگذرد… خرداد، روزگارِ وصلِ ماست. در اوج درماندگی حتی، با هم بودنهایمان را یادمان میآورد. یک عالمه عکس دست جمعی برایمان مانده که تویشان امید موج میزند، حتی اگر سالمرگ عزیزانِ مادرانِ عزادار را توی خودش داشته باشد. خرداد زهرِ عسل است، خرداد که میشود پر از کلمه میشویم،...
-
از خوشیها و روزها - کلاس بعدازظهر شنبه، ردیف چپ، کنار پنجره
یکشنبه 21 خرداد 1391 17:58
دیر رسیده بودم به کلاس. تنها صندلی خالی؟ یکی چسبیده به پنجره، پهن شده زیر آفتاب کجکی بعدازظهر زمستان. هی کج میشدم که نور چشم را نزند، و سختم بود؟ نه، هیچ. صدا و لبخند صادق مرد را دوست داشتم. خط خوشش را که هر مصرعی مینوشت، کلماتش به سمت بالای تخته عروج میکردند، شبیه نامههای قدیم. قرار بود درسش حافظ باشد، اما حرفها...
-
چشمه...
یکشنبه 21 خرداد 1391 17:57
میپرسی: «یعنی باید خوشحال باشیم که حداقل اجازه دادهاند کتابفروشیِ چشمه تعطیل نشود؟ که سرِ جایِ خودش بماند؟...»
-
.
چهارشنبه 17 خرداد 1391 15:58
«پدر» محور کتاب، محور زندگی و محور جهان کافکاست. مردی قویهیکل، ورزیده و ظاهرا دیوصفت که پسرش نمیتواند دوستش نداشته باشد. کافکا اعتبار و ننگ ِ هر آنچه در زندگیاش کرده و نکرده را به پای پدر مینویسد. هر نقطهای از وجودش را که میشکافد، سر و کلهی پدر است که پیدا میشود. اگر احساس پوچبودن میکند، تحت تاثیر پدر است....
-
درآمدی بر آنچه از این به بعد دربارهی پ. بنویسم یا ننویسم
چهارشنبه 17 خرداد 1391 15:52
شب مردنش، قبل از مردنش، از بیمارستان که آمدیم خانه، بابام، بی صدا رفت مُهری در آورد و پرت کرد روی فرش و ایستاد به نماز خواندن. این از لحاظ احساسی، سهمگینترین لحظهایست که من تا به حال در عمرم تجربه کردهام. پ. مرد. و جهان تمام شد و پس از آن به شکل تازهای دوباره پدید آمد. کند و کشدار و طاقتفرسا. بعضی نوشتهها رو...
-
.
دوشنبه 15 خرداد 1391 11:58
- من باید بش برسم؛ حتی تا آمریکای دور... اون پسر منه، اینو میفهمی؟... Geppetto- Luigi Comencini's Pinocchio
-
از خوشیها و روزها - به سادگی یک لبخند
پنجشنبه 11 خرداد 1391 12:43
و یک روزی می رسد که آدم از هویت تعریف شده اش توی حروف و صدا و لمس هم فراتر میرود. از توی دستخطش روی کارتهای هدیه و روبانهای تولد و تبریک نوروز میرود یک قدم آنورتر. بیرون میآید از توی عطر محو لباسش که جامانده در کمدی دیگر. حتی از توی آرشیو ایمیل و آلبوم عکسهای توی لپتاپ هم بیرون میآید... آدم از لای یواشکیها و...
-
دوباره از همان خیابانها
دوشنبه 8 خرداد 1391 17:25
بعد همینطور بیدلیل! یادت میآید که چقدر ماجرای عجیب بنجامین باتن را دوست داشتی... یادت میافتد به آن اواخرش، جایی که کیت بلانشت کهنسال، بنجامین نوزاد را در آغوشش گرفته بود، که همه منتظر بودیم آنقدر پسرک بیچاره جوان شود، نوزاد شود، تا بمیرد... آن نگاه آخری که به بنجامین انداخته بود و بعد، نوزاد، نوزاد مرده بود. یک...
-
خود ویرانگری به سبک آقای جیک لاموتا
شنبه 6 خرداد 1391 02:11
بعد میبینی یک کلمههایی میآیند میچسبند به یک فیلمهایی، و کنده نمیشوند انگار تا ابد؟ گاو خشمگین یعنی خودِ «خود ویرانکنی». یعنی از یک جایی به بعد، از یک زخمی به بعد، تا آخر عمرت، هی تاوان بدهی. تاوانش را خودت بدهی. تک و تنها. یعنی شروع کنی به «زدن» خودت. بیمهابا. پیدرپی. یعنی آنقدر خودت را زیر بار مشت و لگد...
-
هذیان به سعی نیمه شب
پنجشنبه 4 خرداد 1391 01:00
در زندگی آدم لحظهای فرا میرسد، البته محتوم به گمان من، که نمیتوان از آن گریخت، لحظهای که همهچیز شکبرانگیز میشود... به استثنای بچهها، بچهها هیچوقت شک برنمیانگیزند. شک در پیلهی خودش بزرگ میشود، تنهاست این شک، از جنس عزلت است. شک، زادهی عزلت است... نوشتن، همین و تمام/مارگریت دوراس/ ترجمهی قاسم روبین/...
-
از خوشیها و روزها - جاده
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 04:28
یکی هم باید بردارد از جاده بنویسد... از اینکه چه کم دارد آدم بیجاده. که صبح ندارد و خلوت ندارد و غار ندارد و شب، غریو تنهایی مسکوت ندارد انگار. بنویسد که چه معتاد میکند آدم را. که چه قصهی ناگفتنیای دارد این راهها و ماشینهای پشت به تو. قرمزها و زردها و نارنجیها. باران و برف... از هزاران فکر چسبیده به خودش...
-
برای خاطر کتابها - کتابفروشی
پنجشنبه 14 اردیبهشت 1391 01:11
« … اما علت اصلی این که تجارت کتاب را به عنوان شغل دائم انتخاب نمیکنم این است که وقتی در این کار بودم عشق به کتابها از دستم میرفت. کتابفروش باید درباره جنسش دروغ بگوید و این نسبت به کتابها بیرغبتش میکند. از آن هم بدتر، دائما در حال گردگیری و حملو قل و این طرف و آن طرف کشیدنِ کتابهاست. یک وقتی واقعا عاشق...
-
برای خاطر کتابها - هرگز رهایم مکن
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 23:59
Never Let Me Go (2010) by: Mark Romanek تنها کاری که با اغماض انجام دادم، مربوط به دو هفته بعد از شنیدن خبر تمام کردن تومی بود، هنگامی که بدون هیچ نیاز خاصی با ماشین به نورفوک رفتم. دنبال چیز خاصی نبودم و تا کنار ساحل هم پیش نرفتم. شاید فقط دلم میخواست به آن مزارع هموار خالی و پهنههای عظین و خاکستری آسمان نگاه کنم....
-
هر کسی کو دور ماند...
یکشنبه 10 اردیبهشت 1391 03:00
Photo by: Farhad میگوید همهش دلم میخواهد یکی برایم بخواند «پشت کاجستان، برف»، بخواند «از چه دلتنگ شدی؟ دلخوشیها کم نیست»، بخواند «و هنوز، نان گندم خوب است»، «و هنوز، آب میریزد پایین، اسبها مینوشند.»
-
هذیان به سعی نیمه شب
جمعه 8 اردیبهشت 1391 01:01
میگه حیاط خانه ما هم این روزها شده باغی پر از گلهای "برگرد سر زندگیت".. اما چه فایده وقتی نمیتونم برگردم سر زندگیم هنوز، هنوز...
-
Great Expectations
چهارشنبه 6 اردیبهشت 1391 13:04
باور کنیم که افسون «حضور» استلا ی جوان در خانهی خانوم هاویشام بود که پیپ نوجوان را مسحور خود کرد... دیکنز و خود پیپ هم بهتر از هر کسی میدانند که استلا ی بعد از خانوم هاویشام هبوط و نزول یک پری دستنایافتنی است به یک دختر زمینی بیخاصیت...